به گزارش “خط شمال” سالهاست که از عنایت آقا موسی بن الرضا و شفا دادن دردمندان شنیده و میشنویم؛ “آقا دورت بگردم” حاجتها روا کردی و مریضها شفا دادی؛ گاهی در چشمان مادری نابینا، نور دمیدی و گاهی کودکی به راه افتاد؛ هر آنچه دیدیم و شنیدم جز عنایت شما نبود.
درب حیاط باز شد و مردی جوان در قاب ورودی درب پذیرای خادمین امام رضا (ع) در شهر محمودآباد شد؛ آنقدر فضا آرام و بوی خوش حرم میآمد که صدای قلبم را میشنیدم یعنی آنقدر نزدیک حس میشد؛ دختری جوان که خودش از خادمین امام غریب است با چادری پر از گلهای سرخ و عطر بهشت در کنار ورودی خانه پذیرای ما شد.
سکوت فضا نیز قشنگ بود؛ کنار او جای گرفتم تا از نزدیک حس کنم هر آنچه را که قرار است برایمان بگوید از نبودنش در زمین و بودنش در دنیای نورها. بعد از خوردن چایی که عطری از حرم داشت پای گفتوگو با او نشستیم.
بودن در آن عالم سعادتی از خداوند بود
بانوی خادمیار محمودآبادی در گفتوگو با خبرنگار ما از ماجرای فراموشی این دنیا و حضوری در دنیای دیگر میگوید: یک روز قبل از نیمه شعبان ساعت 7 و 15 دقیقه صبح برای رفتن به محل کار حاضر شدم و از آنجایی که منزل مادر از مزار شهدای غواص میگذرد؛ سلامی به شهدا دادم و بعد از رد شدن تصادفی کردم که منجر به برخورد من با تیر برق کنار خیابان شد؛ از آن لحظه چیزی که در دنیا رقم میخورد را متوجه نبودم.
وی گفت: آن چیزی که میدیدم و میشنیدم در عالم رویا که خداوند سعادت آن را به من داده بود، فقط همان رویاها به یادم مانده است؛ دو روز اول بعد از تصادف به گفته اعضای خانواده، حالم بسیار خوب بود و حتی بعد تصادف خودم به تیم اورژانس شماره ملیام و شماره موبایل پدرم را دادم.
این بانوی خادمیار محمودآبادی افزود: بعد از دو روز همه چیز تغییر کرد؛ به گفته خانواده دچار سردرد شدیدی میشوم به اندازهای که تحمل ندارم و بلافاصله به بیمارستان شهدا منتقل شده و روند پزشکی و انجام معاینات انجام میشود.
وی ادامه داد: فردای آن روز بعد از کلی معاینات و آزمایشها، مرخص شده و به منزل بازگشتم، ساعت 7 صبح فردا در حال خوردن صبحانه بودم که خانواده متوجه حالتی از گرفتگی زبان و ادا نکردن درست کلمات از من شدند بهطوری که یک کلمه 5 دقیقه زمان میبرد برای گفتن و دیگر خانواده و فرزندم را نمیشناختم.
این بانوی خادمیار محمودآبادی اظهار داشت: روزهای خیلی سختی برای خانواده و همسرم رقم خورد، 21 روز سخت که من غیر از چند قطره آب چیزی نخوردم و چیزی به یاد از این دنیا ندارم.
او میگوید: در عالم رویا یکسری حقانیتها دیده شد که قابل گفتن است اما من وظیفه دارم به آن عمل کنم؛ همیشه به خدای خود میگفتم معاملهای با تو دارم، اگر بخواهم باور کنم اتفاقات بعد مرگ را، گوشهای از آن را به من نشان بده.
انسان هر آنچه بخواهد به دست میآورد و من هر چند سخت اما تجربه و لمس کردم
وی یادآور شد: ناخودآگاه وارد مرحله حساب و کتاب شدم و با نور حق رو به رو؛ باید پاسخگو میشدم از هر آن چیزی که انجام دادم؛ اعضایی از بدنم که توانمند بود تبرئه و اگر عضوی توانمند نبود، تنبیه میشد اما خداوند در جایی امید را مجدد به من بازگرداند.
این بانوی خادمیار گفت: کارهایی که در این دنیا ارزشمند است، همانند ارادت به خاندان اهل بیت علیه السلام، کار نیک و خوبی کردن که نور را در بیرون از اعضای بدنم قرار داد؛ ورق برگشت و در کنار جد پدریم قرار گرفتم.
وی تصریح کرد: همه چیز را در آنجا نور میدیم و فقط میدانستم این نورها از کدام فرد است؛ در کنار جد پدریم بودم کسی که بعد از برگشتن به این دنیا تحقیق کرده و دنبال او گشتم و ایشان را شناختم.
این بانو از جد پدریش میگوید: کسی که شخصیت والایی داشت و در زمان زندگی همه از او به نیکی یاد میکردند؛ روضهخوان حضرت ابولفضل (ع) و جدش سنگین بود و حتی کفشهایش برای او کنار هم مرتب قرار میگرفت؛ هنگامی که از مسیری عبور میکرد، عبایی به تن داشت که مردم میایستادند و بر شانه او بوسه میزدند؛ روز فوت جدم، روز عاشورا بود؛ زمانی که تعزیه حضرت ابولفضل را خواند؛ کلاهخود را در آورده و رو به قبله دراز کشید و چشم از دنیا میبندند، برای همین نور ایشان بینهایت پر رنگ بود و وجود ایشان تکیهگاه و آرامش من بود.
وی تصریح کرد: شخصی به نام حاج آقا بهبهانی در آن عالم صحبتهایی برای آنان میکرد و من همه آنها را میشنیدم. شهدا هم گاهی میدیدم از جمله شهیدی که به ایشان ارادت داشتم و در منزل خود روز میلاد او را جشن گرفتم “شهید ابراهیم هادی”؛ شهیدی دیگر که بعدها متوجه شدم پسرخاله پدرم هستند “شهید آقا محمدعلی” که با این نام آنجا صدا میشد.
این بانوی خادمیار عنوان داشت: من اجازه صحبت نداشتم و فقط میفهمیدم و میشنیدم، آنجا فقط نور بود و بدنی مشخص نبود؛ شهدا به جدم سر میزدند؛ شهید آقامحمدعلی به جدم گفت چرا سیر نمیکنی و جدم گفت که اینجا هر کسی حضرت زهرا (س) او را بخرد، میتواند در زمین و هم در اینجا سیر کند.
وی خاطرنشان کرد: شهدا را چون حضرت زهرا (س) خریده، میتوانند در دو عالم سیر کنند؛ آقا محمدعلی آنجا پیامی هم به من دادند که در زمان برگشتنم به دنیا به مادرشان گفتم و مادرشهید منتظر حضور من؛ وقتی متوجه شدند که میخواهم برای دیدار با ایشان بروم؛ مشهد بودند و در زمان برگشت، برای دیدار هماهنگ شد و هدیهای از سمت شهید با پولی که بنیاد ماهانه از شهید برایشان واریز شده برای من به یادگار خریداری کردند.
این بانوی خادمیار میگوید: صحنهها مدام در حال تغییر بود، تمام آسمان انگار یکپارچه ایستاده بودند، خانمی بسیار قد بلند با یک عبای سبز رنگ که تا زانوی ایشان بود در جمعی حضور یافتند و انگار کسی جرات بلند کردن سر را نداشت.
وی ادامه داد: ایشان وقتی راه میرفتند نور عجیبی دور ایشان بود، پشت سر ایشان آقایی با گریه حرکت میکردند بهطوری که شانههایشان تکان میخورد و کسی به من انگار میگفت ایشان آقا موسی بن جعفر هستند جد شما و هر زمان نام خانم فاطمه زهرا (س) میآید باید همانند جد خود گریه کنید.
او از اولین چیزی زمینی یادش میآمد، گفت: مداح اهل بیتی که دوست صمیمی پدرم هستند برای عیادت آمدند، گفتوگوها را متوجه نشدم اما ظاهرا از ایشان خواستم تا برایم مداحی کنند و مداحی حضرت زهرا (س) را خواستم؛ زمانی که روضه حضرت زهرا (س) خوانده میشد حضور آقا امام رضا (ع) را حس کردم؛ ایشان آمدند و به نوعی به من گفتند که شما را تنها نمیگذاریم.
جسمم روی زمین و روحم در جای دیگر
این بانو در ادامه از موسسهای میگوید که چند سالیست با ارادت به امام رضا در آنجا مشغول فعالیت هستند: این موسسه از سال ۹۶ شروع به فعالیت با یک سبد و در حال حاضر با ۱۷۰ خانواده تحت پوشش مشغول فعالیت است؛ دوستانم در موسسه همیشه کنارم بودند چراکه من دچار فراموشی از زمین و زندگی در عالمی دیگر بودم.
وی اظهار داشت: درکی از آدمها و صحبتهای زمینی نداشتم؛ یکی از روزها به حمام رفتم اما وقتی شیر آب باز شد صدایی از آن میشنیدم “بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته” در تمام فضا این شعر مدام تکرار شد وقتی به مادرم گفتم گفت چیزی نیست و حتما یاد شعری افتادی.
همه اینها را به نقل از دوستان و خانواده میگویم چراکه اصلا از این موارد چیزی به یاد ندارم و تنها جسمم اینجا بود.
او خاطرنشان کرد: آن روز دوستم کنارم بودم؛ دوستم به من گفت که امروز مهمان داری و من میدانستم چراکه شنیدم صدا از مولکولهای آب بیدلیل نبود و مدام بوی خوشی به مشامم میرسید.
این بانوی خادمیار افزود: زمانی که خادمان امام رضا (ع) با پرچم متبرک وارد خانه شدند؛ به دوستم گفتم که مهمان من آمد و گفت کیست و من گفتم نمیدانم آن بوی آن آشناست؛ خادمان زمانی که وارد خانه شدند با وجود جمعیت عظیم نوری درخشان میتاپید دقیقا کنار پرچم و نور سبز و عطر برایم آشنا بود؛ دوستم میگوید که به گوشهای نگاه میکردی و شعر “ای حرمت” را به زبان آوردم.
وی گفت: به نقل از دوستم زمانی که شعر خوانده شد و رد نگاه شما به سمت چپ بود و زمانی که آقا موسی بن رضا رفتند شما به من گفتی که آقا رفت.
آروزیم این است که در مراسمی باشم و همانند جدم گریه کنم و ارادت خود را به شما نشان دهم
این بانوی خادمیار میگوید: در آن عالم حاج آقا بهبهانی به جدم میگفت “قلب قرآن یاسین” و وجود هر انسان و برکت و عزمتش به قلب اوست بنابراین قلب “حرم امن الهی” است. برای همین زمانی که شیطان میخواست وارد جسم انسان شود از خداوند اجازه خواست و او به شیطان اجازه داد اما زمانی که خواست به قلبم وارد شود، اجازه نداد و فقط توانست به مغز وارد شود.
زمانی در دوران فراموشی خود بودم اگر کسی با قلب سخن میگفت متوجه میشدم اما با مغز نه؛ تنها قلبم در ارتباط با قلبهای دیگر بود
وی بیان کرد: زمان برگشتم وقتی جدم مرا به چند جا برد و رهسپارم کرد؛ به من گفت نورت باید گستردهتر باشد و تکالیفی انجام دهی؛ آن چیزی که خداوند به هر کسی میدهد باید به پای هم بریزیم و در کنار همه کنار هم رشد کنیم.
این بانوی خادمیار که لطف آقا موسی بن رضا (ع) شامل حالشان شد در پایان صحبتهایش میگوید: همیشه این سوال برایم تکرار میشود؛ میگفتم چرا من این اتفاق برایم افتاد؛ متوقف نشدم و آن اتفاق باعث شد تا بتوانم به مشکلات فرهنگی شهرم بیشتر توجه کنم؛ راهمان باید راهی باشد که ظهور آقا امام زمان (عج) زودتر برسد و این مسیر هموار شدنش با فرزندانمان است که سرمایههای ما هستند.
همه آنچه که گفته شد و همه آنچه این خادم امام غریب نتوانست بگوید قطعا نشانی از عالمی دارد که خداوند میداند و بس؛ تنها در میان هق هق گریههای بیامانم در لا به لای صحبتهایش تکرار ذکر “آقا دورت بگردم” بر زبانم بود.
“كبوتری حرم انديش ديدهام در خويش”
“عروج بال و پری را كشيدهام در خويش”
“وپشت پنجره دلنواز فولادت”
“به استجابت دعايی رسيدهام در خويش”