9

چادرِ نذری بهار

  • کد خبر : 13151
  • ۱۱ آبان ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۲
چادرِ نذری بهار
با صدای مادربزرگ از خواب بیدار شدم؛ وقتِ نمازِ پاشو ... کلی غُر زدم که نمیشه بخوابم اما نشد که نشد؛ بعد طی کردن راهرو به درب پشتی رسیدم، رفتم سمت سرویس بهداشتی. وضو گرفتم اما هنوز چشمام خواب‌آلود بود.

“خط شمال” با مادربزرگ زندگی می‌کردیم، یک خانواده ۹ نفره شلوغ. تنها کسی که نمازش سر وقت خونده می‌شد، خود مادربزرگ بود که من بهش می‌گفتم بی بی… ته تغاری خونه بودم، عموما مادر زمان نداشت که به کارهای منم برسم برای همین کلا بی بی پی همه امورات من از مدرسه تا خونه بود. بی بی رو خیلی دوست داشتم، چادر سفید با گل‌های قرمز و سبز همیشه مهمان جانمازی بی بی بود.

می‌گفت بهار، غیر خدا کسی نمیتونه کمک تو باشه تو زندگی. اینو می‌گفت چون میدونست من عاشق کسب موفقیت‌ها و گرفتن نمره‌های عالی‌ام. شاگرد اولی دیگه برام جذاب نبود، دنبال کسب رتبه‌های برتر بودم، از دوران ابتدایی همین‌طور بود.

تو خانواده‌ای به دنیا آمدم که از حجاب سطح معمولی داشتند البته غیر بی بی که چنان چادرش رو روی صورتش می‌گرفت که فقط دو تا چشماش معلوم بود، منم همش اذیتش می‌کردم و می‌گفتم بی بی نفس می‌کشی. به اصرار بی بی، نمازم از بچگی اول وقت خونده می‌شد، علاقه‌ای نبود، صرف عادت، تکرار می‌شد.

از حجابم نگم که داد بی بی همش هفت آسمان رو رد می‌کرد، بهار بِکش جلو اون روسری لامصب رو… دبیرستانم داشت تمام می‌شد. بی بی دیگه هر روز براش مثل قرصِ مسکن که باید سر ساعت می‌خورد، سر نمازها می‌گفت بهارم، دختر شیرینم، حیف نیست این زیبایی تو نیست نامحرم ببینه البته برای اینکه بی بی ناراحت نشه باهاش که بیرون می‌رفتم موهام رو زیر روسری قائم می‌کردم.

صورت گرد و سفید، گونه قرمز، چشم‌های رنگ عسل و بینی کوچولوی گرد جزو زیباهایی بود که خدا بهم هدیه داد. ( تو فامیل می‌گفتن کپی بی بی‌ام).

سال ۱۳۷۳ بود زمستون. دورِ کرسی که پدر رو به راه کرده بود، نشسته بودیم خواهرا و برادرام همگی ازدواج کرده بودند و رفتن سر خونه و زندگی خودشون. زیاد اهل فکر کردن به حجاب و زیارت حرم و شرکت تو روضه نبودم اما چون به خاطر شفای بیماریم نذری بودم به اصرار بی بی چند باری رو روضه خونه سکینه خانم شرکت کردم که اونم برای این بود که بی بی رو تنها نذاشته باشم.

با پدر بحث امتحانات نهایی شد. استرسی که همیشه با من همراه بود. امسال دیگه دیپلم می‌گرفتم. پدر می‌گفت چند ماه بیشتر فرصت نداری تلاشت رو چند برابر کن. بی بی همین‌طور که چاییش رو تو استکان سر می‌کشید، گفت برات نذر کنم، شاگرد اول شدی، نذرت رو ادا می‌کنی؟؟ منم که بدجور به نذرهای بی بی اعتقاد داشتم بدون اینکه بپرسم بی بی نذرت چیه محکم گونه‌های تپلیش رو بوسیدم و گفتم چشم بی بی، چشم بی بی. روزها گذشت، ماه‌ها گذشت، از بی بی گفتن که دختر چادر سر کن و از من نه گفتن که بی بی بدون چادر هم میشه حجاب داشت.

چادر رو فقط یک پارچه مشکلی اعصاب خورد کن مزاحم می‌دیدم و تمام… مخصوصا وقتی هوا گرم بود و می‌دیدم بی بی با چادر چقدر عرق میکنه. روزها گذشت، اول خرداد و امتحانات رو یکی یکی پشت سر گذاشتم. اولین روزهای اولین ماه تابستون بود؛ استرس گرفتن کارنامه داشت دیوونه‌ام می‌کرد، بیشتر هم، اینکه بتونم تو منطقه رتبه اول باشم.

تو حیاط روی تخت کنار حوض دراز کشیده بودم. نور آفتاب صبح از لا به لای شاخه‌های درخت گردو افتاده بود روی صورتم. خنکی هوا و بوی گل و درخت حالم رو خوب می‌کرد، آخه شب قبل نتونستم خوب بخوابم، بابا همیشه بعد نماز میزد بیرون. تو میدون تره بار کار می‌کرد. تو چند سال اخیر خیلی شکسته شده بود.

مدام حین پچ پچ کردنش با مادر میشنیدم می‌گفت اوضاع کار خوب نیست و حسابی خسته‌ست. مردی با غرور بود و خدایی هیچ وقت هم نذاشت کم بودن چیزی رو تو خونه احساس کنیم. بهار بهار بهار … آهای بهار خوابی … یهو از حال و هوای خیالم پرت شدم بیرون. جانم بی بی. خب بیا صبحونه بخور مگه نباید بریم مدرسه؟ از جام پریدم.

شنیدن اسم مدرسه دوباره باعث تپش قلبم شد. دویدم سمت اتاق خوابم. مانتو و مقنعه رو پوشیده نپوشیده رسوندم خودم رو به سفره صبحانه. دختر چه خبره انگار نه انگار که 16 سالشه هنوز رفتارهای کودکانه داری. این صدای غر زدن‌های مادر بود که هی می‌گفت بزرگ شدی. می‌گفت تو از باران بدتری (خواهرزاده‌ام). باران شیطون دقیقا به خودم رفته بود پر انرژی. منم عاشقش بودم چون برام خاطرات کودکی‌ام رو زنده می‌کرد.

بعد صبحانه با بی بی راهی مدرسه شدیم. بهار یادت نرفته نذری که کردی؟ بی بی آخر هزار بار تا حالا گفتی چه‌طور یادم بره، خیالت تخت. خب پس الان اول مقنعه لامصب رو بکش جلوتر. چشم اینم چشم بی بی. کل راه منو و بی بی بحث نذری و جلو کشیدن مقنعه منو کردیم.

اوووووووووه چه رنگ قشنگی… بی بی ببین همین که من درسم تمام شد یه رنگ پاییزی قشنگ به در حیاط مدرسه زدند. بی بی که فقط چشماش مشخص بود و با وجود گرما نفس نفس می‌زد گفت: تو هم حالا وقت گیر آوردی. گیر دادی به رنگ مدرسه. بیا بریم ببینم چه کردی! از حیاط آسفالتی و بدون گل و بدون روح مدرسه گذر کردیم به ساختمان اصلی رسیدیم.
تق تق … بفرمایید … یاالله… سلام علیکم علیک سلام حاج خانم خوش آمدید (تعارفات بی بی و خانم فرامزیان مدیر دبیرستانمون بود). منم رنگ پریده جلوی درب دفتر ایستادم و تو دلم هی غر می‌زدم که تعارف رو کنار بذارید. کارنامه رو بگو… با صدای خانم مدیر حواسم جمع شد. بهار خانم تشریف بیارید تو.
با سلام وارد شدم و کنار بی بی رو صندلی چوبی دفتر جا خوش کردم. بعد کلی تعریف کارنامه رو دیدم. خدایا شکرت. رتبه اول مدرسه و رتبه اول منطقه حاصل تلاش‌های من بود. عین دیوونه‌ها کل مسیر برگشت به خونه رو بلند بلند خندیدم. اینبار بی بی هم با من بلند میخندید و می‌گفت میدونستم میدونستم…من خوشحال از قبولی و بی بی خوشحال از اینکه من خوشحالم…
خلاصه با بی بی رفتیم قنادی سر کوچه شیرینی گرفتیم و راهی خونه شدیم. در حیاط رو که باز کردم دیدم مادر داره میوه‌های تو سبد رو میریزه تو حوض وسط حیاط‌مون. وقتی ما رو دید به سمتم آمد و محکم بغلم کرد و گفت: تبریک دخترم، آفرین، افتخار مایی عزیزم، خستگی از تن خودت و ما به در کردی. بی بی هم از فرصت استفاده کرد و سریع گفت خودش تلاش کرد اما خدا هم خواست و کنارش بود. پرسیدم مادر شما از کجا می‌دونید؟ من که هنوز چیزی نگفته بودم؟ یهو صدای پدر رو شنیدم که گفت: من به مادرت گفتم. برگشتم سمتی که پدر بود، لای درب ورودی حال ایستاده بود. از دیدن پدر تعجب کردم، آخه این ساعت روز هیچ وقت خونه نبود. پرسیدم چه‌طور؟ پدر صبح زود رفته بود مدرسه تا کارنامه رو بگیره به خیالش اگر نمرات خوب نبود و شاگرد اول نشدم بیاد خونه و بهم دلداری بده. مدیر هم بهش گفته و اونم کارنامه رو گذاشت تا منو و بی بی بریم بگیریم.
یه راست رفت میدون تره بار کلی میوه گرفت تا کل خانواده شب این اتفاق رو کنار هم جشن بگیریم. پدر گفت: به مدیرت گفتم بذار خودش بیاد کارنامه رو بگیره و کلی به خودش جلوی شما افتخار کنه. گفتم: آره ولا همین هم شد… همگی زدیم زیر خنده … چای و شیرینی رو مهمون تخت کنار حوض حیاط کردم. صدا زدم پدر، مادر، بی بی، بیاید چای ریختم با شیرینی بخوریم.
دورهم نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. تا حالا تا این اندازه اونا خوشحال ندیده بودم. بی بی یه نگاهی بهم کرد و گفت: حالا بهار خانم نوبتی هم باشه نوبت اینه که نذرت رو ادا کنی. با تعجب نگاه بی بی می‌کردم. تصور من از نذری زیارت حرم معصومین و دادن نذری نمک بود. منتظر شدم ببینم بی بی چه میگه. به مادرم چشمکی زد و مادر به سمت درب ورودی خونه رفت. چند ثانیه سکوت شد. تنها صدای ریختن آب از فواره وسط حوض شنیده می‌شد. مادر با یه جعبه کوچولو برگشت. داد دستم. باز کردم. یک نامه و یه بسته که با کاغذ سفید کاور شده بود تو جعبه دیدم. یه تسبیح با سنگ‌های آبی و قرمز.
مشتاقانه اول نگاه بی بی کردم و گفتم برام هدیه گرفتید؟ بی بی گفت: من نه… اما خانم حضرت زینب (س) برات هدیه‌ای در عالم خواب به من داده و من امروز اون هدیه رو به تو میدم دخترم. ناخودآگاه چشمام خیس شد. نمی‌فهمیدم ماجرا از چه قرارِ. من از بچگی با نام حضرت زینب بزرگ شدم. از بی بی و مادر شنیده بود که نذر حضرت زینبم. زمانی که در 2 سالگی درگیر تشنج شدید شدم و هیچ امیدی به زنده بودنم نبود.
نگاهی به جعبه انداختم. دستم رفت سمت نامه. گفتم بی بی این نامه… حرفم رو قطع کرد و گفت بازش کن و بخون. پاکت رو باز کردم. وسط کاغذ سفید، بزرگ نوشته بود: دخترم بهار؛ چادرِ تبرک شده از حرم حضرت زینب (س) خواهرمان تقدیم شما…
تنها حس حاکم در وجودم آرامش بود و اشک که مهمان گونه‌های داغ من شد. کاور سفید رو باز کردم. پدر گفت: بهارم پاشو پاشو بذار سرت ببینمت… سال‌ها از آن روز ظهر پایان خردادماهی می‌گذرد. من همان بهارم اما با چادری که هدیه حضرت زهرا (س) و سفارش شده حضرت زینب (س) است.
امروز، روز به روز موفق‌ترم و همیشه در موفقیت‌هام یاد نذری بی بی جانم می‌افتم.
روحش شاد
لینک کوتاه : https://khateshomal.ir/?p=13151

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 5در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.