“خط شمال” با مادربزرگ زندگی میکردیم، یک خانواده ۹ نفره شلوغ. تنها کسی که نمازش سر وقت خونده میشد، خود مادربزرگ بود که من بهش میگفتم بی بی… ته تغاری خونه بودم، عموما مادر زمان نداشت که به کارهای منم برسم برای همین کلا بی بی پی همه امورات من از مدرسه تا خونه بود. بی بی رو خیلی دوست داشتم، چادر سفید با گلهای قرمز و سبز همیشه مهمان جانمازی بی بی بود.
میگفت بهار، غیر خدا کسی نمیتونه کمک تو باشه تو زندگی. اینو میگفت چون میدونست من عاشق کسب موفقیتها و گرفتن نمرههای عالیام. شاگرد اولی دیگه برام جذاب نبود، دنبال کسب رتبههای برتر بودم، از دوران ابتدایی همینطور بود.
تو خانوادهای به دنیا آمدم که از حجاب سطح معمولی داشتند البته غیر بی بی که چنان چادرش رو روی صورتش میگرفت که فقط دو تا چشماش معلوم بود، منم همش اذیتش میکردم و میگفتم بی بی نفس میکشی. به اصرار بی بی، نمازم از بچگی اول وقت خونده میشد، علاقهای نبود، صرف عادت، تکرار میشد.
از حجابم نگم که داد بی بی همش هفت آسمان رو رد میکرد، بهار بِکش جلو اون روسری لامصب رو… دبیرستانم داشت تمام میشد. بی بی دیگه هر روز براش مثل قرصِ مسکن که باید سر ساعت میخورد، سر نمازها میگفت بهارم، دختر شیرینم، حیف نیست این زیبایی تو نیست نامحرم ببینه البته برای اینکه بی بی ناراحت نشه باهاش که بیرون میرفتم موهام رو زیر روسری قائم میکردم.
صورت گرد و سفید، گونه قرمز، چشمهای رنگ عسل و بینی کوچولوی گرد جزو زیباهایی بود که خدا بهم هدیه داد. ( تو فامیل میگفتن کپی بی بیام).
سال ۱۳۷۳ بود زمستون. دورِ کرسی که پدر رو به راه کرده بود، نشسته بودیم خواهرا و برادرام همگی ازدواج کرده بودند و رفتن سر خونه و زندگی خودشون. زیاد اهل فکر کردن به حجاب و زیارت حرم و شرکت تو روضه نبودم اما چون به خاطر شفای بیماریم نذری بودم به اصرار بی بی چند باری رو روضه خونه سکینه خانم شرکت کردم که اونم برای این بود که بی بی رو تنها نذاشته باشم.
با پدر بحث امتحانات نهایی شد. استرسی که همیشه با من همراه بود. امسال دیگه دیپلم میگرفتم. پدر میگفت چند ماه بیشتر فرصت نداری تلاشت رو چند برابر کن. بی بی همینطور که چاییش رو تو استکان سر میکشید، گفت برات نذر کنم، شاگرد اول شدی، نذرت رو ادا میکنی؟؟ منم که بدجور به نذرهای بی بی اعتقاد داشتم بدون اینکه بپرسم بی بی نذرت چیه محکم گونههای تپلیش رو بوسیدم و گفتم چشم بی بی، چشم بی بی. روزها گذشت، ماهها گذشت، از بی بی گفتن که دختر چادر سر کن و از من نه گفتن که بی بی بدون چادر هم میشه حجاب داشت.
چادر رو فقط یک پارچه مشکلی اعصاب خورد کن مزاحم میدیدم و تمام… مخصوصا وقتی هوا گرم بود و میدیدم بی بی با چادر چقدر عرق میکنه. روزها گذشت، اول خرداد و امتحانات رو یکی یکی پشت سر گذاشتم. اولین روزهای اولین ماه تابستون بود؛ استرس گرفتن کارنامه داشت دیوونهام میکرد، بیشتر هم، اینکه بتونم تو منطقه رتبه اول باشم.
تو حیاط روی تخت کنار حوض دراز کشیده بودم. نور آفتاب صبح از لا به لای شاخههای درخت گردو افتاده بود روی صورتم. خنکی هوا و بوی گل و درخت حالم رو خوب میکرد، آخه شب قبل نتونستم خوب بخوابم، بابا همیشه بعد نماز میزد بیرون. تو میدون تره بار کار میکرد. تو چند سال اخیر خیلی شکسته شده بود.
مدام حین پچ پچ کردنش با مادر میشنیدم میگفت اوضاع کار خوب نیست و حسابی خستهست. مردی با غرور بود و خدایی هیچ وقت هم نذاشت کم بودن چیزی رو تو خونه احساس کنیم. بهار بهار بهار … آهای بهار خوابی … یهو از حال و هوای خیالم پرت شدم بیرون. جانم بی بی. خب بیا صبحونه بخور مگه نباید بریم مدرسه؟ از جام پریدم.
شنیدن اسم مدرسه دوباره باعث تپش قلبم شد. دویدم سمت اتاق خوابم. مانتو و مقنعه رو پوشیده نپوشیده رسوندم خودم رو به سفره صبحانه. دختر چه خبره انگار نه انگار که 16 سالشه هنوز رفتارهای کودکانه داری. این صدای غر زدنهای مادر بود که هی میگفت بزرگ شدی. میگفت تو از باران بدتری (خواهرزادهام). باران شیطون دقیقا به خودم رفته بود پر انرژی. منم عاشقش بودم چون برام خاطرات کودکیام رو زنده میکرد.
بعد صبحانه با بی بی راهی مدرسه شدیم. بهار یادت نرفته نذری که کردی؟ بی بی آخر هزار بار تا حالا گفتی چهطور یادم بره، خیالت تخت. خب پس الان اول مقنعه لامصب رو بکش جلوتر. چشم اینم چشم بی بی. کل راه منو و بی بی بحث نذری و جلو کشیدن مقنعه منو کردیم.