به گزارش “خط شمال” چرا اینگونه است؟
نمیدانم…
اما کودکیهای پایمال شدهام بیپاسخ نخواهد ماند.
در هیاهوی ذهنم با رویاها کلنجار میرفتم؛ نزدیک به شب بود، خیابان تاریک و تاریکتر میشد و باران از قبل همه جا را خیس کرده بود، پس از رد کردن هر کوچه و نگاهی به چپ و راست، با نگرانی و ترس!!
پس از اینکه فکر کردم راهم را پیدا کردهام و به خانه خواهم رسید!!
پس از اینکه از هجوم افکار فراوان تا حدودی خالی شده بودم، به پنجرهی خانهای که رو به خیابان، باز بود، رسیدم.
نوری در گوشهای به اتاق روشنایی میبخشید، خوشحال شدم، در میان تمام آن تاریکیها، مرا، گرم و روشن نگاه میداشت.
کمک میکرد راه را، پیدا کنم، باعث میشد خودم را نجات دهم، او امیدِ من بود…
نزدیکتر شدم، من کلماتم را میچیدم و به دور نور امید میچرخیدم، فکر میکردم هرچه من سخن بگویم، در آخر او هم، زبان، خواهد گشود.
هر چند بهتر بود این شگفتانه را در شب میخواندم و با بالهای رنگینت پرواز میکردم اما این روزها فرقی برایم ندارد شب و روز؛ معروف نزد علماء دین است که امید وقتی باشه همیشه دل آدم روشنه و هر آن یقین به موفقیت داره حتی اگه هزاران زخم بر دل داشته باشد و من همان امید بود شب و روزم.
فکر میکردم گوش میدهد، فکر میکردم به تک تک کلماتم، میاندیشد.
خسته بودم از منتظر ماندن در کنار او، که هرچه گویم مرا نمیشنود، اما او هم داشت میسوخت و زجر میکشید، آن هم در مقابل چشمانم، اما…
اما هرچه سعی کردم او را قانع کنم تا با هم قدم برداریم و با هم سکوت شب را بشکنیم، نتوانستم.
درد عجیبی در بدنم احساس میشد. گویی آنقدر گرمی بخشیده بود که ناخواسته یکی از بالهای مرا سوزانده باشد.
اگر بیشتر در کنار او میماندم، دیگر بالی، برایم نمیماند و کمکم خودم را از من میگرفت!
من تصمیم خود را گرفته بودم، تصمیم گرفته بودم رها کنم اما…
شعلهی او زیباتر از چیزی بود که بشود آن را رها کرد؛ هر چه شب تاریکتر میشد، او را بیشتر میدیدم، شمعی که بالهایم را به آذر برد!
صبح شد، تمام راهها از دیشب روشنتر بودند و خورشید بر شهر لبخند میزد، اما دیگر نه شمعی بود که بسوزد و نه پروانهای که در آسمان وطن بچرخد.