به گزارش “خط شمال” در گوشهای دیگر از خیابان در ظهر تاسوعای حسینی نوای عزای 6 ماهه رباب از دور به گوش میرسید؛ راهی شدم تا مهمان سفره کوچکترین شهید کربلا باشم، میزبان کودکان بودند و بزرگها مهمان.
لالایی مادری بر گهواره حواسم را جلب خود کرد؛ بیتابیش عالمی داشت که به هزاران بار خریدارمش؛ آری اینگونه برای حضرت علیاصغر اشک ریختن قطعا حاجتی در دل دارد.
گل پسر رباب، تاج سر رباب مگر میشود دست خالی مادری را روانه خانه کند چراکه از شفاعت دادنش بارها شنیدهام؛ فضا پُر بود از عطر علی اصغر؛ بر چشم بر هم زدنی گوشه خیابان پُر شد از کودکانی که با لباس سبز و سفید در آغوش مادر جای گرفتند.
شش ماهه دردانه رباب چه جگر سوزانده و مادری که با لالایی میگوید عشق از گلوی کوچک تو طلوع میکند “پسر کوچک حسین (ع) حاجت روا کن”
در آغوش پدر با تیری گلویش شکافته شد، همین شش ماههای که در بین هیاهوی لشکر روبرو در جواب به ندای حجت خدا، شیون زد و از گهواره افتاد؛ علی اصغر گل پسر رباب، تاج سر رباب غم تو را چگونه مادرت تحمل کرد.
در فرهنگ کربلا اگر مردان میدان دارند، زنان نیز صحنه پردازند و اگر مردان با نثار خون خود میدرخشند و به زندگی خود معنا میدهند، زنان نیز با دلی قویتر از شیر، صبورانه و پر مقاومت حادثه را تحمل میکنند و نمیگذارند درخشش حقیقت فراموش شود.
راز عروسک کوچک که مهمان سفره علی اصغر بود
با خود کلمات را زمزمه میکردم تا به آنها جانی دهم و وصفی از میزبانی نونهالان عاشورایی بنویسم که مادری دست بر شانه من گذاشته و ریسمان ارتباط کلماتم را بُرید.
عروسکی در آغوش داشت و دقیقا همانند من کلمات را زمزمه کرد؛ از او خواستم تا در گوشهای کنارش بنشینم و گفتوگویی داشته باشیم؛ برایم آن عروسک در آغوشش علامتِ سوال بزرگ شد.
نگفته از حالم سوالم را فهمید و در ادامه میگوید: سی و اندی سال است که آرزویم داشتم فرزندی بود اما خدا نخواست و حال دیگر نمیتوانم مادر باشم اما این عروسکِ کوچک مونس تنهاییام شد.
او گفت: بعد از فوت همسرم به خاطر نداشتن فرزند همه خانواده گمان میکردند من دیگر در محفلی حاضر نخواهم بود و نا امید به زندگی ادامه میدهم؛ خدابیامرز مردی مهربان و دوستداشتنی بود و همیشه من برایش در اولویت قرار داشتم.
این خانم در ادامه به سفر زیارتی که در اربعین به کربلا رفته بود، اشاره کرد و افزود: خوابی دیدم که برایم عجیب بود؛ دعوت شدم به زیارت کربلا و قرار بود روزی مهمان سید الشهدا باشم.
عزادار حسینی ادامه داد: آن صبح سراسیمه از خواب پریدم اما خوشحال از اینکه شاید خوابم تعبیر شود و راهی شوم؛ برخواستم نماز صبح خواندم و تا طلوع کامل آفتاب در حیاط نشستم.
صحبتهایمان گُل انداخته بود و خاطرههای زیادی گفته شد که مهمترینش کادوی کودکان موکبدار بود.
او گفت: آن سال که ماه محرم رسید با خواهرم راهی مراسم عزاداری شدیم؛ دقیقا روز سوم ماه محرم بود، در بین جمعیت کودکی چادرم رو میکشید، در گمان اول گفتم مادرش را گُم کرده اما از من دعوت کرد تا مهمان موکب کوچکشان باشم.
خانم حسینی افزود: خواهرم را راهی کردم و نمیدانم برای چه کشش به رفتن با آن کودک داشتم؛ سر بلند کردم، همان موکب بود؛ دقیقا همانی که مرا در خواب دعوت به سفر کربلا کرده بودند؛ بیامان داغی اشکم را احساس میکردم.
او عنوان داشت: چند کودک با چند کیک کوچک و مقداری آب پذیرای من شدند و هنگام خداحافظی این عروسکِ زیبا را هدیه دادند.
خانم حسینی در پایان گفتوگوهایمان میگوید: سه سالیست من و این عروسک زندگی تازه را آغاز کردیم وهر سال اربعین به کربلا برای دیدار سیدالشهدا و عرض اردات میروم؛ دلم میخواهد داد بزنم و بگویم یا حسین من نا امید نیستم و کودک شش ماههات آرامش جانم داد.
ماندم با کلمات بریده ذهنم چه کنم که جملهای جرقه شد برای ادامه نوشتنها ” نقش مادر جوان و نوزاد شش ماهه در یاری دین خدا” حقیقت عاشورا بر کسی پوشیده نیست و بعد سالها هنوز عاشقان حسین (ع) ماه محرم مشکی پوش میشوند و مراسم عزای سید الشهدا را عاشقانه برگزار میکنند.