به گزارش “خط شمال” آیا می دانیم آدمیزاد، بی بزرگتر وزنی ندارد… توخالیست… بی مولا و صاحبی که دستش را بگیرد و هربار تا آستانه ی شفا ببرد… چونان گون های کوهی در دست باد.
آیا می دانیم اینروزها فرشته ها، همسفر و همسفره ی زوّارند… در باریکه راه خراسان… در کیلومترها نماز و اشک و مداحی و رضاخوانیِ مرد و زن… همسفرِ کودکان بازیگوش و پیران دلباخته.
آیا می دانیم گاهی می شود تاج شاهی گذاشت بر سر، اگر دل بکنیم از خودمان و بگذاریم رنج و غبار عشق بنشیند بر ما… عین عطری شفابخش… جان افزا… اگر بگذاریم آفتاب دو جمله همصحبت مان شود و باد، پَر رخت و قبایمان را بچرخاند و عرق و خستگی شُرّه کند از پیشانی مان.
آیا بغض حجیم محرم ها و صفرها دستمان آمده اینروزها؟… اینروزها که همه کاروبار بشر، دلتنگی و خواستن و رفتن و نماندن است انگار… اینروزها که درد ناسوریست دوری از کربلا و مشهد و نجف و مدینه… اینروزها که به جان جاده نزدیم و جا ماندیم از راهیان نور، از کاروان نیشابور و قوچان و سبزوار.
هزاران نفر راهی حرم اند… کاروان های پیاده امام رئوف… صدای صلوات شان پیچیده در آسمان… شور لبیک های غَرّایی که از پس عَلَم ها و بیرق های رنگی شان به گوش می رسد… از بلندای دسته شان… جاده منتهی به خورشید، شلوغ است…
پُر از کوله و کتانی و اشک و مرام و سلام و عرض ادب… پُر از بیعت… پُر از حال و هوای جانانه ی دوست… چه رزقی بالاتر از این که “امام” دعوتت کند؟
هشتمین کهکشان! هشتمین نبی! هشتمین راه نجات! چه رزقی بالاتر از اینکه در جوار فرشته ها قدم برداری و در دشتی مملو از نام عمه ی سادات و سیدالشهدا نفس بکشی؟ چه رزقی بالاتر از اینکه در رودخانه ای باشی تابان و زلال که مقصدش اقیانوس است؟